Footer Left Content

2009-12-31

چو از بزغاله کردی یاد ای کاش، سلامـی هم به میــمون میرساندی

برغاله و میمون (شعری از سیمین بهبهانی)

شنیــدم باز هم گوهر فشــاندی
که روشنـــفکر را بزغاله خواندی
ولی ایشــان ز خویشـانت نبـودند
در این خط جمله را بیــجا نشـاندی
سخـن گفـتــی ز عدل و داد و آنرا
به نان و آب مجــانی کشــاندی
از این نَقلت که همچون نٌقل تر بود
هیاهــو شد عجب توتــــی تکانــدی
سخن هایت ز حکمت دفــتری بود
چه کفتر ها از این دفتر پراندی
ولیــکن پول نفـت و سفره خلــــق
ز یادت رفت و زان پس لال ماندی
سخن از آسمان و ریسمان بود
دریـــغا حرفـی از جنـــگل نراندی
چو از بزغاله کردی یاد ای کاش
سلامـی هم به میــمون میرساندی


0 kommentarer:

Post a Comment

Twitter Delicious Facebook Digg Stumbleupon Favorites More